مانقورد
روز و روزگاری در صحرای “ساری اؤزیه” آسیای مركزی اقوام مختلف زندگی میكردند . یكی از این اقوام قوم ترك نایمان بود . نایمانها دشمنانی به نام ” ژوان ژوان”ها داشتند . ژوان ژوانها مبتكر مانقورد گردانیدن اسرای خود بودند . آنها اسیران جوان قبیله نایمان را گرفته و طی شكنجههای سخت و طاقتفرسا حافظ تاریخی آنان را مختل كرده و از آنها فردی بی بند و بار نسبت به قوم و قبیله خود میساختند .
مانقوردها طوری تربیت میشدند كه تنها دستورات ارباب خود را مثل روبوت، و آدم آهنیها بكار میبستند اگر ارباب مان قورد میگفت پدر و مادرت را بكش در چشم بهمزنی بدون هیچگونه ترحمی آنان را به قتل میرساندند .
افسانه میگوید : در منطقه ساری اؤزیه چاههای زیادی وجود داشت و همه جا سرسبز و خرم بود ولی ناگهان قحطی بزرگی اتفاق افتاد و اقوام ساكن در آن صحرا به جاهای دیگر كوچ كردند . قوم ژوان ژوانها نیز كه مبتكر شستشوی مغزی جوانان بودند مجبور به كوچ گردیده بسوی رود ادیل (اتیل)- كه همان ولگا باشد- رفتند. آنها چون به لعنت و نفرین الهی به جزای مان قورد كردن جوانان دچار شده بودند موقع گذر از روی آبهای یخ بسته ولگا همگی از كوچك و بزرگ و انسان و حیوان با شكسته شدن یخها به عمق آبها مثل فرعون- فرورفته و از روی زمین محو و نابود شده به جزای خود میرسند .
افسانه در مورد چگونگی مان قورد سازی ژوان ژ وانها میگوید : ژوان ژوانها وقتی كسانی را اسیر میگرفتند آنها را به صحرا برده موهای سرشان را از ته می تراشیدند، بعد شتری را سر بریده و از پوست گردن شتر كه از سفتترین قسمت پوست شتر است قطعاتی را جدا كرده و بلافاصله به سر اسیر چسبانیده ، آنرا محكم میبستند . بعد از این كار دستبند و پایبند اسیران را محكم كرده آنها را در زیر آفتاب سوزان رها میكردند .
بعد از مدتی موی سر آنها رشد كرده و چون جایی برای رشد خود نمییافتند برگشته بتدریج داخل مغز اسیر میشدند . در این موقع بیشتر جوانان تاب تحمل این غذاب را نیاورده فوت میكردند ولی آنهایی كه میماندند در اثر برخورد موها با سلولهای حافظه تمام خاطرات گذشته خود را از دست داده و تنها مهارتهای آنان در تیراندازی میماند . آنها به دستور ارباب خود هر كس را كه دستور میداد بلافاصله تیرباران میكردند . چون از بین ده اسیر یك اسیر مان قورد شده و بقیه میمردند لذا ارزش یك مان قورد ده برابر یك غلام بود و اگر كسی مان قورد كسی را میكشت مجبور به پرداخت جریمه سنگین میشد .
افسانه میگوید: روزی پسر جوانی بنام “ژول آمان” (ژول = یول) فرزند پیرزنی بنام “نایمان آنا” برای گرفتن انتقام خون پدر خود از ژوان ژوانها كه در جنگ با آنان كشته شده بود به اتفاق سایر جوانان قبیله نایمان به ژوان ژوانها حمله كرده و بعد از جنگی قهرمانانه اسیر میشود . ژوان ژوانها او رامان قورد كرده و به چوپانی گلههای خود میگمارند .”نایمان آنا” برای نجات پسرش به منطقه ژوان ژوانها رفته و پسر خود را میبیند كه چوپان گله شده است . مادر به فرزند نزدیك شده و اسمش را میپرسد . پسر جواب میدهد كه نامش مان قورد است. مادر در میان حسرت و ناامیدی از پدر و مادر و ایل و تبارش میپرسد . پسر جوان تنها یك جواب دارد آنهم : من مان قورد هستم . مادر سعی میكند حافظهی پسر جوانش را به كار بیاندازد . “چنگیز ایتماتوف” – نویسنده معروف قرقیزی – در همان رمان “روزی به درازی قرن” (گون وار عصره برابر) بقیه ماجرا را چنین به رشته قلم میكشد كه مادر خطاب به پسرش میگوید : ” اسم تو ژول آمان است میشنوی؟ تو ژول آمان هستی . اسم پدرت هم دونن بای است پدرت یادت نیست؟! آخر او در زمان كودكیت به تو تیراندازی یاد میداد . من هم مادر تو هستم، تو پسر من هستی، تو از قبیله نایمان هستی متوجه شدی؟ تو نایمان هستی .
او (مان قورد) با بیاعتنایی كامل به سخنان مادرش گوش میداد . گویی اصلا این حرفها ربطی به او ندارد .
نایمان آنا باز دوباره تلاش كرد كه حافظه پسرش را بكار بیاندازد لذا با التماس گفت:
اسمت را بیاد بیاور . . . ببین اسمت چیست مگر نمیدانی كه پدرت دونن بای است؟ اسم تو مان قورد نیست ژول آمان است . برای این اسمت را ژول آمان گذاشتهایم كه تو در زمان كوچ بزرگ نایمانها بدنیا آمدی . وقتی تو بدنیا آمدی ما سه روز تمام كوچ خود را متوقف كردیم.
“نایمان آنا” برای اینكه احساسات پسرش را تحریك كند و او را به یاد كودكی خود بیاندازد برایش ترانه و لالایی و بایاتی میخواند ولی هیچ تاثیری در پسر جوان نمیكند . در این موقع ارباب ژول آمان پیدا شده و نایمان آنا از ترس او پنهان میشود.ارباب ژول آمان از او میپرسد آن پیرزن به تو چی میگفت؟ ژول آمان میگوید او به من گفت كه من مادرت هستم . ارباب ژول آمان میگوید تو مادر نداری تو اصلا هیچ كس را نداری فهمیدی، وقتی آن پیرزن دوباره پیشت آمد او را با تیر بزن و بكش . او بعد از دادن “حكم تیر ” به دنبال كار خود میرود . نایمان آنا وقتی میبیند او رفت از مخفیگاه خویش خارج شده میخواهد كه دوباره حافظه تاریخی و قومی و خانوادگی پسر جوان را بكار بیاندازد لذابه او نزدیك میشود . اما ژول امان با دیدن نایمان آنا بدون هیچ ترحمی در اطاعت كوركورانه از دستورات اربابش قلب مادرش را نشانه گرفته و او را از پشت شتری كه سوارش شده بود سرنگون میسازد . قبل از اینكه پیكر بیجان نایمان آنا به زمین بیفتد روسری او به شكل پرندهای درآمده و پرواز میكند . گویی این پرنده روح نایمان آنا را در جسم خود دارد. از آن زمان پرندهای در صحرای ساری اؤزیه پیدا شده و به مسافرین نزدیك گردیده و دایماً تكرار می كند: “به یاد بیآور از چه قبیلهای هستی، اسمت چیست؟ اسم پدرت دونن بای است، دونن بای، دونن بای . . .”
پیكر بیجان نایمان آنا در محلی كه بعدها بنام او به قبرستان “آنا بیت” معروف گردیده به خاك سپرده میشود . پسر مانقورد او حتی برای گرامیداشت خاطره مادر بر سر قبر او نیز حاضر نمیشود چراكه او خود را بی پدر و مادر و بیاصل و نسب میدانست
مانقورد در حقیقت به عنوان صفت جانشین موصوف به كسانی كه فاقد شعور ملی بوده و بطور كامل از خود بیگانه گردیده اند اطلاق می شود. مانقورت كسی است كه نسبت به ایل و تبار و قوم خویش بیگانه شده و هیچ وابستگی فرهنگی به قوم خود احساس نمی كند. او به راحتی زبان مادری خود و تعلقات فرهنگی واقعی خود را به دیده حقارت دیده و نگاه می كند و به فرهنگ غیر خودی به به دیده احترام ف.ق العاده می نگرد و در این كار آنقدر پیش می رود كه حتی حاضر می شود طبق افسانه به دستور ارباب قلب مادر خود را نیز نشانه تیر كند و او را از پای درآورد بدون اینكه خم به ابرو بیاورد و یا متاثر گردد. بدین جهت مانقورت یك بی اصل و نسب كامل است كه بیشتر مشغول به كوبیدن مظاهر و منافع ملی و فرهنگی خود و ستایش از فرهنگ غیر خودی و حتی دشمن می باشد.